ابوالفضل
اسم او حسين است. هر روز دمغ و گرفته وارد دفتر مي شود. سلام سردي مي دهد و روي صندلي مي نشيند. دائم سرش پايين و غرق سكوت است. چشمانش به يك نقطه اي خيره مي شوند و اصلا پلك نمي زند. كسي از همكاران جوياي احوالش نيست، زيرا كسي از سِر درونش و از مشكلاتش خبر ندارد. اما من مي دانم و خبر دارم. انسان فوق العاده حساسي است. قبل از ادامه، اين را بدانيد كه من از غم و اندوه بيزار و متنفرم. از هر اتفاقي كه باعث رنجش خاطرم شود گريزانم. و تلاش مي كنم كه چنين اتفاقي نيفتد. اگر هم ناخواسته پيش آيد، هيچگاه خود را نمي باختم و راه حل منطقي پيدا مي كنم و از اين مخمصه بيرون مي آيم. هيچوقت مشكلات كاري و خانوادگي را جدي نگرفتم، هميشه شوخ طبع و خندانم. همكاران مي گويند روزي كه بر سركار نمي آيي، حوصله ما سر مي رود و دل به كار نمي بنديم. بر همين اساس دوست ندارم كسي كه با من معاشرت كند، گره غم و اندوه در پيشاني داشته باشد. خلق و خوي حسين مرا رنج مي داد. پيشش رفتم، يكي دوبار حسين صدايش كردم اما در عالم خودش بود. جلوي چشمانش با دستانم يك شوخي كردم كه ناگاه به شدت پلك زد و سرش را بالا گرفت و آرام گفت: حسابم را بهم زدي. روز ديگر همين حالت داشت. ماشين حساب دستي نسبتا بزرگي را كه در كشوي ميزكارم بود برداشتم و كنارش نشستم. باز همان حركت را انجام دادم. وقتي كه به خودش آمد، قبل از اينكه حرفي بزند فوراً ماشين حساب را به او دادم و گفتم با اين حساب كن تا حسابت بهم نخورد. همه ي همكاران خنديدند، خودش هم به يك باره خنديد. گفتم حسين! بيش از سي سال حساب كردي و هنوز به علامت مساوي نرسيدي. همه ي زندگي ات ضرب و تقسم و منها و بعلاوه ي بدون مساوي بود، تا به امروز به كجا رسيدي؟ چي شد؟ چه نتيجه اي گرفتي؟ جز درد و رنج و محنت و تنگي خُلق و فرسودگي تن بيچاره و آزردن روح بي گناه، چه چيزي را براي خود به ارمغان آورده اي؟ گفتم حسين! من هيچ حساب و كتابي ندارم. زندگي را بي دغدغه مي گذرانم، هيچوقت به كسي يا چيزي بگونه اي دل نبستم كه با رفتن آنها مكدر شوم. گفتم حسين! بيش از حد فكر كردن در باره ي مسائل، باعث كندي ذهن و افسردگي مي شود. گفتم حسين! هميشه شعار من، اين جمله بوده است و آن را سرلوحه ي زندگي قرار داده ام: « در رؤياهاي كودكانه آموختم، به چيزي كه به من تعلق ندارد فكر نكنم.» چون دريافتم كه همه چيز در دنياي ما عاريتي است، پس چرا به آنها دل ببندم و شيريني زندگي خود را به تلخي عوض كنم؟ و همين نگرشم به زندگي، مانع از آن شد كه روي تن و روانم اثر منفي برجا بماند. گفتم حسين! آيا با غم و اندوه مي تواني چيزي را عوض كني؟ گفت نه. گفتم آيا سزاوار نيست بجاي اينكه زانوي غم بغل كني و لطمه به اعضاي حياتي بدنت بزني و زندگي خود و مخصوصا اطرافيانت را به تلخي و مرارت بكشاني اندكي در خود تجديدنظر كني و در يافتن راه حل منطقي براي مشكلاتت از ما و ديگر دوستانت ياري بجويي؟ و در آخرين جمله به او گفتم: حسين جان! زندگي مانند يك ليوان تَرَك خورده مي مونه، بخوري تموم ميشه، نخوري حروم ميشه، از زندگي لذت ببر، چون در هر صورت تموم ميشه. ديدم حسين به خودش آمد. نگاه معناداري به من انداخت و سري تكان داد، گفت نمي توانم! دست خودم نيست! گفتم خواستن توانستن است. تو انساني و هنر انسانيت در پويايي اوست. اين حيوان است كه متوقف، ايستا و هيچگونه تغيير و پيشرفتي در زندگي ندارد. مسير زندگي ات را براي يك بار هم كه شده عوض كن. روزهاي بعد حسين را ديدم شاد و خرم و سرحال و مستانه آدامس مي جَويد. مثل اينكه حرف هاي من در او اثر كرد. روزهاي بعد او هم به جمع شوخ ما پيوست. نتيجه: عمر ما كوتاه است. تا بخود بياييم مي بينيم موي سفيد، سر و صورتمان را فراگرفته است. چه با گريه چه با خنده، به هرحال سپري مي شود. پس، حتي يك لحظه اش را غمگين نباشيم. بخنديم و از گذر عمر لذت ببريم. بهترين لذت را در ارتباط با معبود يگانه جستجو كنيد. خوشبخت شويد!
رحيم پورسعيدي عمر ما کوتاه است. تا بخود بیاییم می بینیم موی سفید، سر و صورتمان را فراگرفته است. چه با گریه چه با خنده، به هرحال سپری می شود. پس، حتی یک دقیقه اش را غمگین نباشیم. بخندیم و از گذر عمر لذت ببریم. بهترین لذت را در ارتباط با معبود یگانه جستجو کنید. مرتبط باموضوع : چراغ راهنماي زندگي [ چهارشنبه، 4 دي ماه، 1392 ] 1763 مشاهده
عيدمبعث بر همه ي مسلمبن جهان مبارك باد [ پنجشنبه، 16 خرداد ماه، 1392 ] 2576 مشاهده
بهوش! عمر خويش را به پاي ناكسان فنا نكنيد!! [ چهارشنبه، 20 دي ماه، 1391 ] 4657 مشاهده
بعثت پيامبر اسلام (ص) [ جمعه، 25 ارديبهشت ماه، 1394 ] 1100 مشاهده
تعامل اجتماعي [ جمعه، 13 آذر ماه، 1394 ] 802 مشاهده
|
امتیاز دهی به مطلب |